قسمتي بسيار مهم(متن قرمز رنگ) از متني مهم از يك مصاحبه
قسمت اول
گفتوگو با آيتالله سيدحسين موسوي تبريزي ـ 1382/6/13
(خوشحاليم كه وقت خود را به ملت ايران و خوانندگان چشمانداز ايران ارزاني داشتيد. همانطور كه تاكنون در آغاز گفتوگو با همة مصاحبهشوندگان نشريه تأكيد كردهايم, قصد ما از ريشهيابي حادثة سيخرداد ـ كه يك گزارة دردناك و جنگي داخلي بود ـ اين است كه اين تاريخ شفاهي را تبديل به تاريخ كتبي كنيم تا حقايق و واقعيتها در تاريخ ثبت شود و پس از خواندن و شنيدن شواهد و قرائن متعدد, نسل حاضر و آيندگان بتوانند به داوري بنشينند. هدف ما, مته به خشخاش گذاشتن و محاكمة هيچ فرد و يا جرياني نيست, بلكه نيت ما اين است كه گذشته چراغي فراسوي آينده باشد و بار ديگر آن مسائل دردناك تكرار نشود و اينكه گفتمان جاي خشونت را بگيرد. اين ملت فرازهاي پرشكوهي در تاريخ داشتهاند؛ در انقلاب مشروطيت يك سروگردن از ملتهاي منطقه جلوتر بودهاند, در نهضتملي, انقلاباسلامي و دوم خرداد 1376 هم حركتهاي پرشكوهي آفريدهاند. چنين ملتي اين استعداد, ظرفيت و توانايي را دارد كه مسائل را از طريق گفتوگو حل كند. دليل اينكه شما را براي گفتوگو پيرامون اين واقعة تلخ تاريخي گزينش كردهايم اين است كه شما از فعالان قبل و بعد از انقلاب و آشنا با بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق ـ خصوصاً حنيفنژاد و خانوادة ايشان ـ ميباشيد. مهمتر آنكه در جريان آن حوادث و پس از آن, قاضي و دادستان كل انقلاب بوديد و از نزديك در جريان همة مسائل قرار داشتيد. بر اين باوريم كه آنچه شما تصوير ميكنيد, ميتواند كمكي به درك فضا و جوّ آن مقطع زماني باشد.
اشاره: آيتالله سيدحسين موسوي تبريزي در سال 1326 در تبريز متولد شد. پس از گذراندن تحصيلات متوسطه در تبريز به تحصيل و تدريس علوم حوزوي پرداخت و در سال 1342 به قم و همچنين در سالهاي 44 و 45 به نجف عزيمت نمود. از سال 1341 تا 1357 در مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي شركت داشت و به حمايت از نهضت امامخميني پرداخت.
وي از محضر درس استاداني همچون امامخميني, آيتاللهالعظمي خويي, آيتالله حاجشيخ مرتضي حائري يزدي, آيتالله مطهري و آيتالله منتظري بهرههاي فراوان برده است.
آيتالله موسوي تبريزي پس از پيروزي انقلاب داراي مناصبي همچون حاكم شرع دادگاههاي انقلاب در خوزستان, همدان, آذربايجان شرقي و غربي, مؤسس دفتر تبليغات اسلامي قم به فرمان امام در سال 1358, دادستان كل انقلاب پس از شهادت آيتالله قدوسي در سال 1360, نمايندة مردم تبريز در مجلس شوراي اسلامي در دورة اول (1359) و دورة سوم (1371), عضو شوراي عالي تبليغات ازسوي امام و دبير شوراي هماهنگي تبليغات اسلامي در سالهاي 64 تا 1360 بوده است.
ايشان دهسال است كه مشغول تدريس خارج فقه و اصول در حوزة علمية قم ميباشد و تأليفاتي نيز به زبان عربي و در موضوعات فقهي نگاشته است, ازجمله؛ ميزان القضاء, شهادات, ديات, خمس, غنا, اجاره, ربا, بانكداري اسلامي, حجاب و حكم نظر و بحث ولايت پدر و جدّ و حاكم.
(بسمالله الرحمن الرحيم ـ اين راه خوبي است كه تاريخ بيطرفانهاي از افراد مختلفي كه در هر گوشهاي از اين ماجرا بودند, با هر علاقه يا ايدهاي كه داشتند ـ ولو مقابل همديگر قرار گرفتند ـ جمعآوري شود. بهقول شما هر چه بود گذشته, ولي ميتواند براي آينده مفيد باشد.
شما از ريشهها شروع كرديد. من معتقدم چيزي كه به آن كمتر توجه ميشود همان مسئلة ريشهيابي ماجراي درگيري مجاهدين خلق با نظام و مسئولان نظام است. به نظر من براي ريشهيابي بايد به قبل از انقلاب برگرديم. طبيعتاً سلسله ريشههايش به مسائل فرهنگي و اخلاقي همة ما در ايران برميگردد ـ البته من استثناها را كه در مرحلة بالايي از توان روحي هستند كار ندارم. ما عموماً اينگونه هستيم كه خصلت خودخواهي و منيّت در ما حتي در بُعد انقلابيگري و مبارزه با ستم و ظلم هم جلوههاي خاص خودش را دارد. شما اگر كتابهاي خاطرات را ببينيد ـ باز به استثناها كاري ندارم ـ بهگونهاي است كه گويا تمام مبارزات را اين "شخص" يا اين "گروه" انجام داده است و ديگران نقش مؤثري در تكوين انقلاب نداشتهاند. لذا به نظر من اين نوع نگاه, نگاه جالبي نيست. البته هركس ميتواند خاطرات خودش را بگويد و چون خاطرات ديگران را نميداند يا كمتر ميداند نگويد, ولي جهتدادن خاطرات به اين سمت و سو كه تمام نقش از آنِ خود يا جريانِ خودش بوده است, اين نشانگر روحية ماست كه از زمان شاه هم بوده و يك منيّت و خودخواهي و فرهنگ نظام شاهنشاهي است كه در ميان ما مانده است. الآن هم معتقدم بيشتر مشكلات جامعة ما از همين احوال و فرهنگ ما ريشه ميگيرد.
بعد از سال چهلودو گروههايي امر مبارزه را برعهده گرفتند و با دادن قرباني, سرمايهگذاري و پرداختن هزينههايي اين مبارزه را ادامه دادند. يكي از اين گروهها ـ بهخصوص بعد از سال چهلودو و شروع نهضت امام ـ روحانيوني بودند كه در كنار حضرت امام بودند و برخي از آنها از نظر روحي در مقام خيلي بالايي بودند كه هيچوقت نخواستند براي خودشان بهعنوان يك شخصيت روحاني حق خاصي قائل بشوند. بهخصوص مرحوم آيتالله طالقاني ـ رحمه الله عليه ـ آيتالله منتظري و بعضي ديگر. اما خصلتهاي برخي ديگر از همين جريان كه تمام مبارزات و حق را به خود نسبت ميدادند حتي در ميان روحانيون سرشناس ما هم وجود داشت و اين مسئله باعث ميشد كه هر آنچه را كه در اطراف خود ميديدند با شاخص خودشان تطبيق بدهند. عدهاي از روحانيون سنتي هم در كنار اينها قرار ميگرفتند و يا اينكه آن خصلتهاي خودشان را پشتپرده و يا به اصطلاح امروز پشت وقايع ميخواستند حفظ كنند و آنچه در مبارزات انجام ميگرفت به خود نسبت دهند و ديگري را نفي كنند. اين يك طرف قضيه بود.
ازسويي, مجاهدين خلق هم يك گروه داعيهدار مذهبي بودند كه بعد از سال چهلودو حركتهاي منسجمي انجام داده بودند. بسياري جوانان مسلمان روشنفكر دانشگاهي كه از مبارزات سياسي صرف خسته شده بودند و به اين نتيجه رسيده بودند كه صرفاً مبارزة سياسي نميتواند نتيجه بدهد و به مبارزة نظامي روآورده بودند, جذب اين سازمان شدند. اينها تنها گروه فعال مذهبي روشنفكري بودند كه بهسوي مبارزة مسلحانه روآورده بودند, خودبهخود اين شاخصها باعث شده بود كه جوانها به آن كشش پيدا كنند و انصافاً فعال هم بودند و جزوهها و مطالبي كه پخش ميكردند بين دانشجويان مذهبي و متديّن جذابيّت خاص خودش را داشت.
(آيا جنابعالي همان سالها جزوههايشان را ديده بوديد؟
(بله, دستنوشتههايش همه هفته براي من ميآمد.گاهي با دست مينوشتند و فتوكپي ميگرفتند.
(اين جزوهها را خود مرحوم حنيفنژاد به شما ميداد يا از طريق ديگري بهدست شما ميرسيد؟
(وقتيكه اين جزوهها درميآمد, من ديگر نميتوانستم محمدآقا را ببينم. قبل از آن ـ در سالهاي چهلودو و چهلوسه ـ محمدآقا را در بيت آقاي آيتالله قاضي در تبريز ميديدم. بعد مشغول كار سازماني شدند كه البته من هم قم بودم و نميتوانستيم همديگر را ببينيم. جزوههاي تفسير سورة محمد و برائت را يكي از دوستان محمدآقا براي من آورد. اينها جذابيت خيلي خوبي داشتند. بهوسيلة خود من خيلي از جوانهاي مذهبي و خوب جذب اينها شدند كه متأسفانه بعضي از آنها بعدها گرايش ماركسيستي پيدا كردند كه اين براي من بسيار جاي تأسف داشت و من خودم ناراحت بودم.
(اسامي آنها را به خاطر داريد؟
(عدهاي از آنان را به ياد دارم ولي بهتر است اسم آنها را نبريم. البته بعدها ديگر بعضي از آنها را نديدم. دوستانشان به من گفتند كه تغيير ايدئولوژي دادند و در درگيري كشته شدند. بعضي از آنان مانند آقاي مصطفي آفريده مقلّد امام بودند و وجوهاتشان را به آقاي پسنديده (برادر امام) ميدادند. آقاي آفريده پيش من ميآمد و گاهي با هم خدمت آيتالله منتظري ميرفتيم, خيلي شخص خوبي بود. در پنج سال آخر, زندگي مخفي داشت كه در همان زندگي مخفي هم چند بار نزد من آمد. ترديدهايي برايش پيدا شده بود. يكشب تا صبح با او صحبت كردم, قول داد كه مطالعه كند و دوباره بيايد. امّا ديگر او را نديدم تا اينكه شنيدم در يك درگيري خياباني در تهران كشته شده است. منظورم اين است كه اينها يك مبارزات درستي راه انداخته بودند, حركت كرده بودند, هزينه داده بودند و طرفداران حسابي هم پيدا كرده بودند. طبيعي است كه مجاهدين براي خودشان حقّي در اين مبارزه قائل بودند و ميگفتند كه ما هستيم كه اين همه هزينه ميدهيم و كار ميكنيم.
اين خصلتها در هر دو طرف, در همان زمان كه هر دو اسير زندان شاهنشاهي بودند و هنوز هيچ خبري از پيروزي و قدرت و اين حرفها نبود, باعث برخوردهايي در زندان شده بود, كه اين برخوردهاي زندان به بيرون هم درز ميكرد. سال پنجاهودو به بعد بهخصوص سال پنجاهوچهار تا پنجاهوپنج كه گاهي افراد آزاد ميشدند و بيرون ميآمدند, بحثهايي را دربارة برخوردهاي آقاي رباني شيرازي يا آقايان فاكر, معاديخواه و گرامي نقل ميكردند. درميان روحانيت تا حدّي ترويج ميشد كه روشهاي اينها (مجاهدين) مقداري انحرافي است, كه البته مجاهدين در آن سالها تغيير ايدئولوژي هم داده بودند. تغيير ايدئولوژي باعث شد مسائل زندان بهشدت به بيرون درز كند و اين امر پيامدهايي نيز بهدنبال داشت. عقيدة من اين است كه آنچه در زندان گذشته بود ـ بهخصوص در سال پنجاهوچهارـ يعني برخوردهاي ميان روحانيون زنداني و طرفداران آنها در زندان, به بيرون درز كرد و همانطور كه گفتم آثار خودش را بهجا گذاشت. ناگفته نماند كه ازميان روحانيون درون زندان, آقايان طالقاني, منتظري و لاهوتي در اين برخوردهاي تند نميگنجيدند. حتي آقايان هاشمي رفسنجاني و مهدوي كني هم با اينها برخورد خوبي داشتند. اما غالباً با اينها رو در رو قرار ميگرفتند, يعني صفآرايي از همان وقت شروع شد. آنها براي خودشان حقي در مبارزه قائل بودند و اينها هم براي خودشان. برادر من آقاي سيدحسن هم كه آنموقع در زندان و تحتتأثير مرحوم آيتالله طالقاني بود, رفتاري مثل ايشان با آنان داشت. مثلاً تحليل سازمان در زندان از مبارزات سال پنجاهوشش اين بود كه اين حركت را شاه و دارودستة سيا راه انداختهاند كه تصفية دوبارهاي مثل چهلودو انجام بدهند و پيروزي مبارزات, دوباره عقب بيفتد و سركوب بشود. اين تحليلي بود كه برادر من در ملاقاتها به من ميگفت و تا "چهلم"هاي دوم و سوم مبارزات (در سال 1356) به بعد عقيدة اينها همين بود.
(چهلم اول و دوم در چه شهرهايي برگزار شد؟
(چهلم اول در تبريز و چهلم دوم در يزد بود. تحليل مجاهدين اين بود كه مبارزات آخوندها به همراه بازار, تحتتأثير القائات ساواك و سيا است تا تخلية دروني شود و پيروزي به عقب بيفتد. مبارزه صحيح را تنها در روشي ميديدند كه خودشان داشتند. همين خصلت در اوج پيروزي و همزمان با آزادشدن مجاهدين از زندان, در ديد و بازديدها, راهپيماييها و شعارها خودش را نشان ميداد. در روز بازگشت حضرت امام, من از طرف مرحوم آيتالله شهيدبهشتي مسئول تريبون دانشگاه بودم, البته ابتدا بنا بود امام در دانشگاه تهران سخنراني كنند, بعد تصميمشان عوض شد و به بهشتزهرا رفتند. نيروهاي مختلف مردمي انسجام خاصي داشتند و در كنار تريبونها قرار گرفته بودند. مجاهدين هم بهطور گروهي آمده بودند, پلاكاردها و شعارهاي مخصوص خودشان را هم داشتند. تريبون برقرار بود و ما آنجا مستقر بوديم. سمت راست درِ ورودي دانشگاه تريبون بود, سمت چپ را هم به مجاهدين اختصاص داده بوديم, جاي خوبي بود و خودشان هم راضي بودند و آنجا مستقر شدند. ميخواهم اين را بگويم كه در همانجا شعارهايي ميدادند كه با شعارهاي تريبون يا اكثريت مردم هماهنگ نبود. شعارهاي خاص خودشان را ميدادند. اين نشاندهندة آن بود كه ميخواهند براي خودشان خطي را ترسيم كنند و نميخواهند دنبالهروي عموم مردم باشند. اين رفتارها در شرايطي بود كه هنوز انقلاب پيروز نشده بود. من آنموقع به شهرهاي مختلف كه ميرفتم ميديدم كه مردم به استقبال زندانيان آزادشده, كه برخي از آنان از اعضاي سازمان بودند, ميرفتند و شعار ميدادند. اينها خيلي سعي ميكردند كه شعارهاي طبيعي و عادي مردم را به شعارهاي خاص خودشان تغيير بدهند و اين گاهي باعث اختلاف و از بينرفتن انسجام درميان مردمي كه تظاهرات راه ميانداختند و شعار درست ميكردند, ميشد. سرانجام اين ويژگي كه اينها ميگفتند: "ما انقلاب كرديم, زحمت كشيديم, هزينه داديم و...", طرف مقابل هم همين را ميگفت و "باورنكردن همديگر از دوطرف" و يا حتي "تحملنكردن", باعث شد كه روزبهروز اين اختلافات بيشتر خودش را نشان بدهد.
(اگر شعارهاي آنها را به خاطر داريد بفرماييد.
(تا آنجا كه به ياد دارم بيشتر شعارها در رابطه با مجاهدين خلق و شهداي خودشان بود. خود شعارها را دقيقاً به ياد ندارم.
(مثلاً شعار "درود بر خميني, سلام بر مجاهد"...؟
(بله, يا "راه مجاهد, راه انقلاب است", شعارهاي اينچنيني داشتند. يك نكتة مهم را لازم ميدانم كه بگويم و آن اينكه در آن سالها رابطة دوستي طيف جبهةملي و نهضتآزادي با مجاهدين, بيشتر از دوستي آنها با بازار و يا بعضي از روحانيون نبود. درست است كه اين طيف (جبهةملي و نهضتآزادي) با بعضي برخوردهاي خشن مخالف بودند, ولي در رابطه با جذب و بهكارگيري مجاهدين, نهضتآزادي و جبهةملي نظر مثبتي نداشتند. من معتقدم در روزهاي اول پيروزي انقلاب, تقريباً يك اجماع نانوشته بين مبارزين سنتي بازار, مؤتلفه, روحانيوني مثل آقاي بهشتي و آقاي مطهري و نهضتآزاديها مثل آقاي بازرگان و آقاي سحابي ـ با كم و زيادشان ـ بود كه از اينها استفاده نشود و هيچكدام از گروهها اينها را براي گرفتن پستها مطرح نكردند يعني اطمينان به آنان نداشتند. براي نمونه يك مورد را كه حتي مربوط به مجاهدين هم نبود مطرح ميكنم. مرحوم امام داريوش فروهر را براي وزارت مطرح ميكند اما آقاي بازرگان مخالفت ميكند. (خود بازرگان و داريوش فروهر, هر دو اين موضوع را گفتند) اما با اصرار امام, آقاي بازرگان, داريوش فروهر را مطرح ميكند. اصلاً اين طيف روحانيت بود كه آقاي بازرگان را بهعنوان رئيس دولت موقت پيشنهاد كرد و تقريباً براي اين پيشنهاد يك اجماع وجود داشت. آقاي مطهّري هم از پيشنهاددهندگان بود. من معتقدم اين مسئله هم كه اجماع بر اين بود تا كسي از مجاهدين خلق به كار گرفته نشود, باعث شد كه بر تندرويهاي مجاهدين افزوده بشود. اولين انتقادهاي مجاهدين هم متوجه دولت موقت بود؛ ميگفتند اين دولت, دولت انقلابي نيست و نميتواند اهدافي را كه انقلاب دنبال ميكند بهدست بياورد.
(استدلال اجماع نانوشته, براي واگذارنكردن برخي پستهاي كليدي به مجاهدين چه بود؟
(من نميدانم, ولي اينكه گفتم اجماع نانوشتهاي بود, مسلّم است كه قضاياي سال پنجاهوچهار و تغيير ايدئولوژي بسياري از اعضاي سازمان و بيثباتي در ايدئولوژي, در اين مورد نقش داشت. مورد ديگر ميتواند به برخوردهايي كه اينها با مذهبيون اعم از روحاني و غيرروحاني در زندان داشتند, برگردد. همچنين برخوردهايي كه اينها پس از آزادي از زندان با طيف نهضتآزادي و مرحوم بازرگان داشتند, شايد بيتأثير نبود. همانطور كه اشاره كردم, آن تعاملي كه آنموقع طيف نهضتآزادي با طيف بازار و مؤتلفه داشت, با مجاهدين نداشت. شايد هم به اين دليل بود كه بعضيها بدبيني خاصي نسبت به بعضي از افراد مجاهدين داشتند, بهخصوص در رابطه با رجوي كه حتي برخي ميگفتند مورد عنايت ساواك هم بوده است ـ البته اين مطلب را من از ديگران نقل ميكنم, خودم نميخواهم كسي را متهم كنم ـ يك چنين بدبينياي بين اينها بود. از سوي ديگر, شعارهاي تند مجاهدين و برخوردهايي كه انجام ميشد, مانند شعار انحلال ارتش باعث تشديد اين بدبيني ميشد.
اما من بايد اين را هم عرض كنم كه ـ منهاي بحث پستدادن ـ خودِ امام و بيت ايشان, كه در آنموقع از حاجاحمدآقا و حسينآقا خميني هر دو بايد اسم ببريم ـ رفتار نامساعدي نسبت به اينها نداشتند. امام در سال 1358 ـ چهار يا پنجماه بعد از پيروزي انقلاب ـ بود كه در قم به آقايان رجوي و موسي خياباني ملاقات دادند. البته من يادم هست كه براي من و بعضي از دوستان ازجمله شهيد حقاني, آقاي جعفري گيلاني, آقاي فاكر و آقاي عبايي خراساني شبههاي در رابطه با اين ملاقات ايجاد شد. در جلسهاي كه با هم بوديم صحبت شد كه چرا امام بايد اينها را بپذيرد؟ بعضيها گفتند كه شايد امام عنايت دارد كه اينها جذب انقلاب بشوند. بعضي مثل آقاي فاكر خيلي تند بودند و ميگفتند كه اينها (مجاهدين) انحراف دارند و نبايد جذب بشوند. گفتيم كه ميرويم و از خود امام ميپرسيم.
(آيا به اتفاق پيش امام رفتيد؟
(بله, آقايان جعفري گيلاني, فاكر, حقاني, عبايي خراساني و احتمالاً آقاي فهيم كرماني و بنده خدمت امام رفتيم و سؤالمان خيلي رك و صريح اين بود كه "چرا به رجوي و موسي خياباني ملاقات داديد؟ اين باعث شبهه براي ديگران شده است." امام دوجمله بيان كردند ـ البته روش امام كلاً همين بود ـ "يكي اينكه من احتمال ميدادم كه اينها مطالبي داشته باشند كه به گوش من نرسيده باشد و بعد بگويند ما مطالبي داشتيم و امام وقت نداد به گوش او برسانيم و اگر ميگفتيم امام قبول ميكرد. من چرا بايد اين فرصت را از اينها بگيرم, بايد اينها ميآمدند و ميگفتند. دوم اينكه من خودم مطالبي داشتم كه بايد به اينها ميگفتم بهعنوان اتمام حجت, كه خداي نكرده بعدها در دل خودم نماند كه چرا حرفهايم را به اينها نگفتم و اينها نگويند كه امام حرفهايش را به ما نگفته بود و آنها هم آنجا به من قول دادند كه حرفهاي مرا براي دوستانشان هم نقل كنند." اين محتواي فرمايش امام بود. من يادم هست آنجا امثال آقاي فاكر كه خيلي تند بودند و از زندان در برابر اينها موضعگيري داشتند, از حرف امام قانع شدند و گفتند ايشان كار درستي انجام داده است. اين گروه با حاجاحمدآقا ارتباط داشتند حتي تا آنجا كه در نيمة دوم سال پنجاهونه ـ تقريباً دوسال بعد از پيروزي انقلاب ـ كه من آقاي محمدرضا سعادتي را در اوين محاكمه ميكردم, حاجاحمدآقا راجع به اينها با من صحبت ميكرد. من با حاجاحمدآقا رفيق بودم و چون منزل ما آنموقع در تبريز بود, شبها را در جماران در دفتر امام ميخوابيدم و از نزديك با حاجاحمدآقا در مورد آنان صحبت ميكرديم.
(آيا شما آنموقع دادستان تبريز بوديد؟
(نه, قاضي بودم. با حكم ويژه, قضاوت پروندة سعادتي را به من واگذار كرده بودند. حاجاحمدآقا يك شب به من مداركي داد و گفت: "اين مدارك را بچههاي مجاهدين آوردهاند. اينها در اين رابطه مدعياند كه پروندهاي را از دادستاني دادهاند به كاردار اول سفارت روس تا درعوض آن, اطلاعاتي راجع به شبكة سيا در ايران از روسها تحويل بگيرند." كاردار سفارت شوروي پروندة سرلشكر مقرّبي را از سعادتي خواسته بود و سعادتي به او داده بود. اينها مدعي بودند كه ما درمقابل از او اطلاع ميگرفتيم؛ اطلاعات عليه امريكا و سيا. مداركي را كه حاجاحمدآقا از طرف مجاهدين به من داد, نامههاي دستهبنديشدهاي بود كه مثلاً در رابطه با كودتاي نوژه گفته بودند قبل از اينكه كودتا فاش بشود ما به بنيصدر نامه نوشتيم و اين كودتا را اطلاع داديم. اينها مدعي بودند كه ما از راههاي مختلف از توطئة كودتا اطلاع پيدا كرديم, ازجمله از طريق همين روسها. شايد بيست الي سي ورقي نامههاي مجاهدين بود كه در رابطه با مسائل امنيتي و سياسي به بنيصدر يا به حاجاحمدآقا نوشته بودند كه فتوكپي آنها را نگهداشته بودند و داده بودند به حاجاحمدآقا كه به من بدهد. حاجاحمدآقا از من خواست كه يك ملاقات هم خودم با اينها داشته باشم. من گفتم حرفي ندارم. قرار شد كه با بعضي از اينها ملاقات داشته باشم. حتي اجازه گرفتند كه به دادگاه سعادتي بيايند, ما هم گفتيم به دادگاه بياييد و در دادگاه شركت كردند. خانوادة رضاييها و عدة ديگري كه از دوستان ما بودند در دادگاه سعادتي كه علني بود شركت كردند. از راديو و تلويزيون فرانسه, خبرگزاري الجزاير ـ نه شبكة الجزيرة كنوني ـ ژاپن و... هم آمده بودند. تا آن زمان ـ كه من دقيقاً اطلاع دارم ـ اينها حتي با حاجاحمدآقا رفتوآمد داشتند. انصافاً برخوردها و نامة حاجاحمدآقا پس از جريان ورزشگاه امجديه كه درگيري پيش آمد, ميتواند مدرك خوبي باشد. ايشان در آنجا گفته بودند كه عدهاي خودسرانه در امجديه با مجاهدين برخورد كردهاند. اين نشان ميدهد كه دفتر امام, بيت امام و خود امام نميخواست با اينها رفتار خشونتآميز داشته باشد, به شرط اينكه خودشان هم دموكراتيك برخورد كنند. ساختمانهاي دولتي را براي خودشان دفتر كرده بودند, اسلحه و مهمات زيادي براي خودشان برداشته بودند ـ حتي گاهي علني بودـ مثلاً در تبريز, روزهاي جمعه, سمپاتهاي خودشان را به كوه ميبردند و تيراندازي ياد ميدادند. اسلحه هم در دستشان علني بود و كسي هم با اينها كاري نداشت. بدون مجوّز در دفترشان اسلحه داشتند, در دانشگاهها در دفترشان محافظ داشتند. اينگونه نبود كه همة برخوردها با اينها خشن باشد. مثلاً خود آقاي مهدوي كني با دستخط خودش به آقاي رجوي براي حمل اسلحه مجوز داده بود و نوشته بود "چون شما مخالفاني داريد, اسلحه براي حفظ جانتان لازم است, به شما اجازة حمل اسلحه داده ميشود." آنموقع آقاي مهدوي كني رئيسكل كميتهها و مدتي هم وزيركشور بود. در انتخابات مجلس دورة اول ـ كه من از تبريز كانديدا شده بودم ـ آقاي موسي خياباني و چند نفر ديگر در تبريز و رجوي در تهران كانديدا بودند و رد صلاحيت نشدند و اين دليل بر اين بود كه حكومت نميخواهد با اينها برخورد خشن بشود. اما اين را هم بايد بگويم كه مسئوليتي به اينها داده نميشد و اين براساس عدماطمينان و همان اجماع نانوشته بود كه نسبت به اينها وجود داشت. دوستان و طرفداران نظام, حزبجمهوري اسلامي, مؤتلفه و حتي نهضتآزادي, جبهة ملي و مجاهدين انقلاب, همه با هم به اين نتيجه رسيده بودند كه از اينها در پستهاي حساس و كليدي استفاده نكنند. شايد يكي از علتهاي درگيري همين بود كه اينها دلشان ميخواست در بعضي مقامات و پستها باشند و شعارهاي تندشان هم از اينجا سرچشمه ميگرفت. اين روند تشديد شد و اينها در جريان بنيصدر اعلام جنگ مسلحانه كردند.
(ما شنيدهايم مرحوم امام در پاريس در ملاقات با پدر رضاييها گفته بودند كه چند وزير براي كابينه پيشنهاد كنيد.
(من منكر اين نيستم. احتمالش خيلي قوي است. امام(ره) ممكن است اين را بگويد, بالاخره يك پيشنهاد است, ولي بعد در مقام مشورت با دوستان به اين نتيجه برسند كه بگويند نه. البته امام اختياراتي هم به مرحوم بازرگان داده بود. آقاي بازرگان كه مثلاً راضي نبود كه آقاي فروهر وزيركار بشود, معلوم است نميتواند با مجاهدين كار كند. شما شعارهاي تند آنموقعِ مجاهدين مثل "انحلال كل ارتش" را با روند و حركتي كه آقاي بازرگان داشت مقايسه كنيد, حتي آقاي بازرگان هم كمتر ميتوانست با اينها كار كند, چه رسد به ديگران.
(تا اينجا گفتيد كه يكعده مخالف مجاهدين خلق بودند, منتها نظر امام اين بود كه با اينها گفتوگو بشود و آن ملاقات و ارتباط اينها با بيت و سيدحسين و حاجاحمدآقا را گفتيد. آنموقع سيدحسين هم طرفدار بنيصدر بود.
(حاجاحمدآقا هم طرفدار آقاي بنيصدر بود. بيت امام در تبليغات انتخاباتي آقاي بنيصدر فعال و مؤثر بودند. بعد از رأيآوردن, خود امام هم حسابي از بنيصدر حمايت ميكرد, هرچند در موقع تبليغات چيزي نگفته بودند. امام آقاي بنيصدر را دوست داشت. من يادم هست در خرداد 1358ـ دومين سالگرد مرحوم دكترشريعتي و اولين سال پيروزي انقلاب ـ كه سالگرد شهادت دكترشريعتي پيش آمد, من در قم مسئول تبليغات بودم. خيلي از دوستان, طلبههاي جوان, جوانهاي غيرطلبه و دانشجويان علاقه داشتند كه سالگرد مرحوم دكترشريعتي بهصورت يك بزرگداشت حسابي برگزار شود. عدهاي هم مثل آقاي شرعي, از بيت آيتالله گلپايگاني ـ رحمهالله عليهـ خيلي مخالف بودند. مسئله خيلي مهم بود, اول پيروزي انقلاب بود و ما از ايجاد درگيري سخت نگران بوديم كه بهانهاي بهدست هيچ گروهي ندهيم. من با حضرت امام صحبت كردم كه چهكار بايد بكنيم؟ امام فرمود: "شما سالگرد دكترشريعتي را برگزار كنيد, يكنفر را هم دعوت كنيد كه كتابهاي دكترشريعتي را خوانده باشد؛ اگر نقد ميكند با علم و آگاهي نقد كند و خدماتش را هم بگويد. يك طرفه و يك بُعدي نباشد و تنها نقد نباشد." گفتم: "كسي در نظر شماست؟" فرمود: "آقاي بنيصدر خوب است." ايشان بلافاصله گفتند: "وقتي دعوت كرديد, قبل از سخنراني بگوييد بيايد مرا ببيند." حضرت امام آنموقع قم بودند. ما از آقاي بنيصدر دعوت كرديم و با هم نزد امام رفتيم, البته من بيرون ماندم, گفتم شايد امام مطلب خصوصي داشته باشد, نميدانم كه امام به اوچه گفته بودند. جمعيت زيادي در صحن حضرت معصومه (س) گردآمده بودند. انصافاً بنيصدر سخنراني خيلي خوبي كرد؛ به طوريكه هم دوستان دكترشريعتي راضي بودند و هم مخالفانش. ميخواهم بگويم كه امام به بنيصدر خيلي علاقه داشت و واقعاً ميخواست كه بماند. همانوقت هم كه آقاي بنيصدر كارهايي انجام داد, امام بيشتر از آقاي بنيصدر حمايت ميكرد تا از مرحوم بهشتي ـ دستكم ظاهر قضيه اين بود ـ و هيچوقت هم نميخواست كه آقاي بنيصدر را عزل كند.
(پس چه اتفاقي افتاد كه مرحوم امام به عزل بنيصدر رضايت دادند؟
(كار به آنجا كشيد كه آقاي بنيصدر نوشت "من شوراينگهبان, قوةقضاييه و مجلس را قبول ندارم." امام نوشته بود كه "اينها را بپذير, من از شما حمايت ميكنم." او نوشت "من اينها را قبول ندارم." امام فقط از فرماندهي كلقوا ـ يعني آن چيزيكه خودش به بنيصدر واگذار كرده بود ـ او را عزل كرد. امام در رابطه با رياستجمهوري بنيصدر كه تأييد يا عدمتأييد آن با مجلس بود هيچچيز نگفت. مجلس خودش عدمكفايت داد. يكي از جاهايي كه ميشود گفت اجماع بود, همين رأي به عدمكفايت بنيصدر بود. هم جبههمليها, هم نهضتآزاديها و هم مابقي گروههاي انقلاب مثل حزبجمهوري, مجاهدين انقلاب و نيروهاي خط امام, همه با هم به عدمكفايت بنيصدر رأي دادند. غير از چندنفري كه از دوستان خود آقاي بنيصدر بودند مثل سلامتيان و غضنفرپور بقيه به عدمكفايتش رأي دادند و يا ممتنع رأي دادند.
(آيا نامهاي كه بنيصدر به مرحوم امام نوشته كه من قوةقضاييه, شوراينگهبان و مجلس را قبول ندارم جايي ثبت شده است؟ دقيقاً بفرماييد كه جريان تبادل اين نامهها بين امام و بنيصدر چگونه بود؟
(من اين مسئله را از حاجاحمدآقا(ره) نقلقول ميكنم: بنيصدر بعد از جريان كودتاي نوژه در همدان, گاهي به آنجا رفتوآمد ميكرد. آخرين روزها دقيقاً يادم نيست كه اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 بود كه به نوژه رفته بود و آنموقع درگيريهاي بين بنيصدر, حزب و مجلس خيلي اوج گرفته بود. او در نوژه طوري صحبت كرده بود كه گويي دارد آنها را عليه حكومت تحريك ميكند و شديداً مخالفخواني كرده بود. خبر اين مسئله به امام رسيده بود. امام نامهاي به بنيصدر نوشته بود. اين نامه را يكنفر دستي به بنيصدر ـ كه هنوز در نوژه بود ـ داده بود. در نامة امام آمده بود كه "من از شما حمايت ميكنم و حمايت هم خواهم كرد. به شرطي كه كتباً برايم بنويسي كه مجلس شوراي اسلامي, شوراي نگهبان و شورايعالي قضايي را ميپذيري." بنيصدر در پاسخ به امام نوشته بود كه "مجلس را قبول ندارم, چون در انتخابات تقلّب شده است (از اول هم ميگفت كه اكثريت مجلس تقلّبي آمدهاند و منظورش حزبجمهوري بود كه البته خلاف ميگفت) حقوقدانان شوراينگهبان را هم كه منتخب مجلساند قبول ندارم. امّا فقهاي شوراينگهبان را قبول دارم, حقّ شماست, نصب كرديد و درست هم هست. ولي نيمي از آن, يعني حقوقدانان را از جهت اينكه از طريق مجلسِ غيرقانوني انتخاب شدهاند, قبول ندارم. نيمي از شوراي عالي قضايي را هم قبول ندارم و آن رئيس ديوان عالي كشور و دادستان كل كشور است." منظور بنيصدر آقايان بهشتي و موسوي اردبيلي بودند.
(مگر امام اين دو را انتخاب نكرده بود؟
(بنيصدر ميگفت ـ طبق قانوناساسي ـ :"شرطش اين است كه با مشورت قضات ديوان عالي كشور باشد و شما مشورت نكرديد." البته امام در جمع مشورت نكرده بود, اما قبلاً نظرخواهي كرده بود. بنيصدر در آن نامه نوشته بود: "چون شما اينها را با مشورت انتخاب نكرديد, اين برخلاف قانوناساسي است, ولي آن سه نفر ديگر شورايعالي قضايي را كه به انتخاب قضات بوده قبول دارم." اين نامه كه به دست امام رسيد, همانشب آقاي بنيصدر را از فرماندهي كلقوا عزل كرد.
(در آن مقطع زماني رسانههاي جمعي اين موضوع را منعكس نكردند. بنيصدر هم در خاطراتش كه كتابي است بهنام "درس تجربه" و در سال 1381 منتشر شده است, اشارهاي به آن نكرده است.
(بله, رسانهها هم منعكس نكردند.
(نظر بعضي از مصاحبهشوندگان سيخرداد 60, اين است كه قضية سعادتي واقعاً نقطةعطفي بود كه درگيريها را تشديد كرد و شايد ميشد با درايت اين مسئله را حل كرد تا كار به فرجام تلخ سيخرداد نكشد. شما كه قاضي دادگاه سعادتي بوديد, نظرتان راجع به اين قضيه چيست؟
در خاطرات اميرانتظام آمده است كه: "من در دفتر كارم بودم, يك ساواكي كه پنجاهساله بود نزد من آمد و گفت كه يكنفر امروز با دبيردوم سفارت شوروي ملاقات دارد و ميخواهيم او را دستگير كنيم. من اين خبر را به اطلاع بازرگان رساندم و او هم مجوز دستگيري را داد. بعد ازظهر او را دستگير كردند و ما فهميديم كه محمدرضا سعادتي است." اين سيري است كه اميرانتظام گفته است.
(بعد از پيروزي انقلاب ضدجاسوسي ساواك و اصلاً كل ادارة ساواك همه رفتند زير نظر نخستوزيري. همه اينها كه رفتند زير نظر نخستوزيري, امنيت داخلي ساواك منحل شد و امنيت داخلي دست سپاه و كميتهها بود. ولي روي مسائل ضدجاسوسي در نخستوزيري كار ميشد حتي تا زمان آقاي مهدوي كني و آقاي ميرحسين موسوي, آقاي خسرو تهراني هم مسئولش بود. تا اينكه وزارت اطلاعات در سال 1362 تشكيل شد و همة اينها به آنجا منتقل شدند. ساواك در اينجا (در خاطرات اميرانتظام) بهمعناي شكنجهگران ساواك نيست, ساواك بهمعناي همان ادارة هفتم و هشتم بود كه در بخش برون مرزي كار ميكردند و اينها در زمان شاه زير نظر نخستوزيري بود. بعد هم سازمان اطلاعات و امنيت كشور بود كه زير نظر نخستوزيري بود. ممكن است بعضيها بگويند كه ساواك دخالت كرده, نه. وظيفة ادارة هفتم و هشتم آن زمان همين بوده كه در رابطه با جاسوسي و برونمرزي فعاليت كنند. اين يك نقطة منفي نيست. امّا مجاهدين, ماشاءالله قصاب, سفارت امريكا و ساواك را بهعنوان نقطة منفي مطرح ميكردند. من نميدانم, ولي نفي نميكنم كه ساواك آن زمان بهمعناي ادارة هفتم ـ هشتم اين كار را كشف كرده, ولي اين را بهعنوان يك نقطة منفي هم نميدانم. وظيفهاش بوده و بايد عمل ميكرده است.
(اگر ممكن است جريان اين واقعه را به تفصيل بگوييد.
(جريان واقعياش را خود سعادتي گفت. آقاي سعادتي به نظر من آدم بدي نبود. البته قبل از پيروزي انقلاب ايشان را نديده بودم, در همان دادگاه و زندان با او صحبت كردم, غيرمنطقي به نظر نميرسيد. ايشان خودش ميگفت كه ما اين كار را كرديم به خاطر اينكه به كشورمان خدمت كنيم. ايشان پيش از دستگيري در دادستاني انقلاب تهران كار ميكرد ـ آنموقع دادستاني تهران در زندان قصر مستقر بود ـ اول آقاي هادوي و بعد از ايشان مرحوم آقاي قدوسي دادستان كل انقلاب بودند. آقاي آذري قمي هم دادستان انقلاب تهران بود. سعادتي در زمان آقاي آذري در رابطه با پروندهها و متهمين و افراد ساواكي فعاليت و رفتوآمد ميكرد. در آن مقطع اينگونه نبود كه حتماً قاضي باشد تا پرونده مطرح بشود, بلكه بچههاي انقلاب و دانشجويان با معرفي همديگر در دادگاهها شركت ميكردند و به قاضيها كمك ميكردند. بازجوها و بازپرسهاي رسمي دادگستري يا نميآمدند يا قابل اطمينان نبودند, خيلي كم همكاري كردند. در بيشتر دادگاههاي انقلاب از همين بچههاي جوان, دانشجوها, فارغالتحصيلان دانشگاه و مبارزين استفاده ميشد. در تبريز هم همينگونه بود. آقاي محمدرضا سعادتي هم در دادستاني تهران مشغول انجام اينگونه فعاليتها بوده كه در اين مسير روسها به او مراجعه ميكنند. اينكه چهطوري اين ارتباط شروع ميشود, من نميدانم. اصلاً پروندة سرلشكر مقرّبي ربطي به آقاي سعادتي نداشت, يعني آنموقع متهمي نداشت كه اين پرونده بهدست آقاي سعادتي برسد.
قسمت دوم
قسمت سوم